وارد دانشکده که شدم نمیدانم چه شد، ناگهان نگاهم به پایین افتاد، حتی نمیتوانستم سرم را برای یک نگاه ساده بالا بیاورم. اینجا کجاست؟! دانشکدهی شلوغ و پرهیاهوی فنی. اراذل و اوباش معدن و متالورژی و مکانیک و بچههای آرام و بی صروصدای صنایع و بچههای پرت شیمی به جز یک استثناء که همه به اتفاق میگفتند او اشتباهی است.
کنار بوفهی قدیمی را که نگاه میکنم یاد ده پانزده نفر از بچههای قدیمی انجمن برایم زنده میشود که جوانترینشان حالا سرباز است. هر گوشهی دانشکده یک خاطره. یاد آن جماعت دودکش انجمنی که برای پیدا کردنشان در دانشکده فقط لازم بود بو بکشی. انجمنیهایی که به واسطهی فشارهای حاکمیت همه معترف به ولایت قبیح بودند و در دل هزار درد مگو از ویرانی این مرز پرگهر داشتند. شادی و خندهها و رفاقتها همه رفت و حالا درختان تنومندتر از قدیم بچههای جدید را نگاه میکنند که البته نه مانند قدیمیها ولی به سبک خودشان هم اصلاحطلباند، هم ملیمذهبی، هم دوستدار میرحسین و هم عاشق بازرگان و سحابی.
شمارهها را یک به یک میگیرم، یکی خاموش است، یکی عوض شده، یکی جواب نمیدهد. اما یکی گوشی را برمیدارد؛ «سلام سجاد کجایی پسر؟» چقدر دلم برای یک نخ بهمن کشیدن با او تنگ شده، دیگر گذرش هم به سمت ما نمیافتد، مگر چه اتفاقی رخ دهد و چه آسمانی به زمین آید!؟ بچههای جدید خیلی تندتر از قدیمیها و خیلی کلهشقتر از آنها هستند؛ هنوز به ترم چهار نرسیده، تعلیق خوردند و هزینهدادهی جنبش شدند. ولی وقتی با بعضی از قدیمیها صحبت میکنم حرفشان دعوت به صبر است و تحمل شرایط و درنیفتادن با مسئولین امنیتی دانشگاه. سجاد میگفت «این نظام ولایی حالاحالاها سرجایش محکم نشسته و آنچه ما میخواهیم به این زودیها محقق نمیشود. پس بچهها تا جایی که میتوانند هزینهها را کم کنند.»
هنوز دلم گرفته و منتظر یک پیام کوتاه از یک رفیق قدیمی و هر بار که عیال محترمه پیامی میفرستاد و یا تماسی میگرفت به هوای اینکه شاید رفیقی قدیمی باشد دلم تکانی میخورد. اما حتی یک پیام و یک تکزنگ هم نرسید. آمدم خانه صاحبخانهی بیصفت که رانندهی سپاه است و گمان میکند فرمانده است و پسر بیسواد و کودنش هم سر در آخور سپاه دارد، دیش را از بالا انداخته بود و بساط کیفمان را برهم زده بود. پس از یک دعوای مفصل و کلی لیچار که بار ایشان کردم، آمدم بالا و وامانده نشستم که گوشی زنگ خورد، علی بود، بعد از نزدیک به سه سال! ارشد صنایع قبول شده بود، بالآخره جاسوس انجمن هم پیدا شد!
خیلی دلم میخواست بعد از این همه مدت وبننوشتن، یک مطلب باحال برای شما مخاطبان گرامی بگذارم که با توجه به اعصاب خورد و جیب خالی و گرمای هوای اینجا نشد! اما این یکی را بشنوید خیلی به من حال داد، یکی از یاران صدیق اخیراً پس از اظهار نظر محمود احمدینژاد در مورد گاوچرون بودن اوباما این شعار زیبنده را ساختهاند که قرار شد در اولین راهپیمایی امت حزبالله سربدهند: « اوبامای گاو چرون! گاوای ما رو بچرون» البته با توجه به هوش بالای شما مخاطبان از توضیح این مطلب که منظور از گاوها چه کسانی هستند، میگذریم.
سلام :
پاسخحذفيه كمي خنده لازم داشتم كه اخرش با مطلب شما به من رسيد متشكرم
موفق باشي
سید اسدالله عزیز .کاش همه مثل گاوهای فیلم گاو بودند که اقلا کسی در نبودشان برایشان گاو می شد
پاسخحذفسلام دوست عزیز روزهای سختتان کم باد. اوباما خیلی خوب جوابش را داد وگفت: احمدی نژاد به سخنان توهین آمیز معروف است.
پاسخحذفبا مطلب جدید به روزم
سبز باشید
سلام.
پاسخحذفیادمه چند مدت پیشا گفتی درطی یه واقعه بواسطه سربازان گمنام...توبه شدی وخدا قبول کند!دنیای وب برای شما!
ولی مثل اینکه نه!
اگه نفهمیدی کیم معلومه مخت حسابی کپک زده توی این دو سالی که ندیدمت!
دوست عزیزم سلام
پاسخحذفشما را به دیدن سایت "رای ایرانی" دعوت می نمایم.
در صورت تمایل، می توانید در سایت ثبت نام کنید و سپس لینکهای دلخواه خود را برای دیگران به اشتراک گذاشته و به آنها رای دهید.
بدین وسیله آمار بازدید سایت شما بالا می رود. دیگران با سایت خوب شما آشنا میشوند و شما هم از دیدن برترین لینکها، دیدنیها، ناگفته هاو تازه ترین اخبار بهره مند می شوید.[گل][گل][گل] http://www.irvotes.com
با درود
پاسخحذفاین همان صحرای سوزان کربلاست؟
چشم به راهم [گل]
مشایی نگو؛ بلا بگو[گل]
پاسخحذفمثل همیشه زیبا و خواندنی بودی ...عالی بود متشکرم
منتظرتم